واگویه های امن



همانا هرچیزی حدّی و هر حدّی اندازه ای دارد. 

مگر می شود برای شنیده شدن و دیده شدن و دوست داشته شدن اینهمه تلاش کرد؟؟ 

نه

یک جایی باید نقطه ی پایان گذاشت 

به قولی : مثل کندن چسب از روی زخم. باید یکباره کشید و خلاص. درد دارد البته . اما آزاد میشوی 

.

فلا انت قتلتنی

و لاترکتنی اعیش .

تو نه من را کشتی و نه گذاشتی زندگی کنم ‌

+از جمله متن های تاثیرگذار اخیری بود که جایی دیدم  و خواندم 

پیشنهاد شنیدن:

The night we met .Lord Huron

Take me the river.kaleida



بیرون از خانه، وقتی با دانش آموزان هستم حالم خیلی بهتر است. به مراتب بهتر و زنده ترم‌.در واقع وقتی حواسم از خودم پرت است. 

چقدر  خواستم حواسم را پرت کند و نبود .

و گفت نمیشود . 

و گفت نمیتوانم.

 اینجا برگشتم تا فقط حواسم از جایی که ایستاده ام پرت شود. و اینجا کمی حرف بزنم . 

چقدر گفتم با من حرف بزن !؟

+lake of the clouds ازآمتیست


پسری  که دیروز دو سه ساعت وقت گذاشت و مث سایه دنبالم کرد. همونیکه همه  حواسش به این بود تا منو تو پاساژ گم نکنه،بین جمعیت و از این مغازه به  اون مغازه .یه جایی حتی منو به دوستش نشون داد

خب اون خبر نداشت من چند سالمه و دخترم کلاس پنجمه و پسرم پیش دبستانی رفته .

چقدر وقتی کسی رو نمیشناسی ازش دوری و در عین حال چقققدر میخوایش.

چقدر یه وقتی فکر میکنی نیمه گمشدتو پیدا کردی اما دوره،اما دیره،اما گذشته دیگه .

-جذاب بود؟

= اوهوم،خیلی . حرکاتش منو برد به راه مدرسه ؛دبیرستان. اون هیجان و ترس و نهی . 

http://dl.naslemusic.com/music/1395/06/Ehsan%20Haeri%20-%20Kooh.mp3



پیش از این قحطیِ خودخواسته،محتکر در نظرم مردی بود تنومند ،با چند جایِ زخم بر سر و پیشانی و صورتش ؛که دکمه های یقه ی پیراهن چرکش همیشه ی خدا باز بود و بدنش بوی عرق تندی میداد و شلوار رنگ و رو رفته ای را بدون کمربند میپوشید . با لکه  های درشت  دارو و مواد شوینده و  روغن خوراکی و صنعتی  روی لباسهایش . که از چهره اش کراهت میبارید و به لعنت خدا نمی ارزید. و نانش خوردن نداشت و هربار چوب بیصدای خدا را میخورد  و آدم نمیشد.

دیروز اما محتکری دیدم که از ماشین پیاده شد و بچه اش را رساند مدرسه و عینک افتابی داشت و بوی ادوکلن میداد.امروز یک خانم محتکر دیدم که چادرش خیلی مرتب و محکم روی سرش بود و اقلام را عقب ماشین جابجا میکرد و به کارگر فروشگاه هم انعام داد تازه . توی کوچه هم آرایشگر مو بلوند و دلربای محل یک عالمه وسیله ی آرایشی بهداشتی چپاند توی مغازه اش. قضاوت نکنم البته،احتمالا نمایندگی محصولات "بکش اما خوشگلم کن"را گرفته خب .

پ ن :هرکدام از ما بالقوه محتکریم. ما ملتی هستیم که پایش بیفتد گوشت تنِ یکدیگر را میخوریم تا یک روز بیشتر زنده بمانیم .

بشنوید:

" بلدوزر" را از گروه کیوسک 

"هوشم ببَر"از نامجو 



خندیدم و بهش گفتم ما به اندازه ی خودمون بدبختی کشیدیم. همین که تا امروز کسی رو نکشتیم و قاتل نشدیم یعنی زیادی کنترل کردیم خودمون رو توی این خراب آباد. بعد براش گفتم که دورترین خاطره م، اون چیزی که مه آلوده و به سختی یادم مونده چیه.

+سه یا چهار سالم بود. جنگ زده بودیم. از دزفول پناه آورده بودیم به مناطق بین راه و کوهستانی. مامان داشت منو توی تشت حموم میکرد و می شست که هواپیماها اومدن. اول صداشون،بعد خودشون .  مامان یه حوله پیچوند دورم و خواهر و برادرمو صدا زد.یادمه با خیلیای دیگه دویدیم رفتیم لابلای خرزهره های بلند و پرپشت، وسط گل و شِل قایم شدیم. هنوز یادمه چطور از بالای سرمون گذشتن و چقدر بهمون نزدیک بودن . چندجایی رو بمب انداختن و ما خیلی بعدترش جرات کردیم بیایم بیرون از لای درختا و بوته ها. یادمه اونشب چقدر سوختم از تب . مامان به بابام میگف نمیدونم سرماخورده یا از ترس بوده. 

بهش گفتم وقتی میگن ایران شاید دوباره درگیر جنگ شه- روایتی که هر چند وقت یبار دهن به دهن میشه - من به این فکر میکنم که مبادا بهار و کیان اون ترسها و فرارها و نداری ها رو تجربه کنن. نمیخوام خاطره ی دور و مه آلودشون فرار از ترس کشته شدن باشه .

ما نسلمون دراومد همون سالها. جنگ فقط بچگیمونو نگرفت که. نوجوونی مون رو هم. جوونی رو . همه چیمون رو .



روزی اولی سر جای همیشگی اش نشسته بود که متوجه شد یک سایه ی عجیب و غریب از دور دارد بهش نزدیک میشود. یک  سایه ی متفاوتِ آبی متمایل به کبود.

اولی  کمی جابجا شد اما نه بلند شد و نه دیگر به سایه نگاه کرد. سایه آمد روبرویش ایستاد، تکان نخورد اما انگار که از دو طرف، صورت اولی را گرفته باشد،صورتش آنی  گُر گرفت. 

اولی به سایه نگاه کرد .سایه ای که داشت از یک سایه ی آبی  متمایل به کبود، به سایه ی سرخ متمایل به عجیب، بدل می شد. لحظاتی پس از آن، اولی بی انکه بداند،  به  راحتی آب خوردن، دل از کف داده بود. 

یک ترانه ی کرمانجی هست از "سهراب محمدی به نام  شاره جان".موسیقی خیلی خوبی دارد و نوای درد آلود خیلی خوبتری.پیشنهاد میکنم بشنوید


خدا ازتون نگذره دولتمردان کشورم . ببین چه بلایی سرمون آوردید که دختر ۱۲ ساله ی من امشب بهم میگه: 

مامان من دیگه از جنگ و آمریکا نمیترسم . فقط از خدا میخوام اگه حمله کردن همون روز اول من و تو و بابا و کیان با هم کشته بشیم . 

قمپز در کردنتون و خط و نشونهایی که برای جهان میکشید به قیمت استرس و اضطراب ما تموم میشه فقط. به ۸۰ میلیون مرده ی متحرک ناامید از آینده توی کون نگاه کنید کورهای کودن خودخواه .

+the Mass از Era


از روز گذشته فضای مجازی لعنتی شکل دادگاهی را به خود گرفته که ملت نادان همیشه در صحنه ی کشورم، بتوانند آنجا شایعه سازی و سوژه ی نگون بختشان را قضاوت کنند . ما ایرانیان،  ما فرزندان کورش کبیر با تمدن نمیدانم چندهزار ساله، مهارت خاصی درشوخی با حوادث تلخ و تکان دهنده داریم . 

اینکه مردی همسرش را بکشد اصلا جای جوک و خنده ندارد اما شوخی و کاریکاتور و توئیت های  طنازانه میسازیم و دست به دست میکنیم.

اینکه حالا آن آقا و آن خانم که بودند چندان در اصل ماجرا توفیری ندارد. مرض مضحکه قرار دادن و تهمت و افترا و واکاوی کذب آمیز، این حادثه اصل ماجراست.

 ما از هیچ چیزی خبر نداریم . از روابط آدم ها،از زندگی شان ، از واقعیت زندگی شان خبر نداریم. 

از خدا برای مردم سرزمینم شعور و فرهنگ و انصاف و ترس از عقوبت قضاوت را خواهانم .

+ پیشنهاد : 

Show me the face ازMichelle Gurevich

نیم ما . گروه پالت 


سایه (که اولی، دومی صدایش میزد) چندسالی با اولی ماند. خوب یا بد پیش آمدهای زیادی را با هم از سر گذرانده بودند. در این مدت، اولی بحران های روحی فراوانی را تجربه کرده بود.

 به واسطه ی این عشق، اندکی دل نازک، تا حدودی منزوی و به میزان قابل توجهی آسیب روحی دیده بود. لیکن هربار با خودش خلوت میکرد مدام این جمله را با خود تکرار میکرد:" ارزشش رو داره". او به این باور رسیده بود که برای با دومی بودن و حفظش، حتی میتواند از جهانش بگذرد.

روزها گذشت و اولی کم کم به این نتیجه رسید که هر چیزی بهایی دارد. دومی، آن سایه ی عجیب، اینهمه ارزش را نداشت. آنقدر که اولیِ سیاه بخت سزاوار اینهمه درد و رنج و بی تفاوتی باشد.دومی  باورش شده بود خداست. 

نه . منصف باشیم. ارزشش را نداشت . اولی از دومی دور شد و این دور شدن را اعلام کرد و این وسط  دومی اصلا مانعش نشده بود. ظاهرا تصمیم درستی گرفته شده بود 

+این داستان روایتی متقاطع بود. لیکن حوصله نبود . خاتمه یافت همینجا

پیشنهاد آهنگ : 

- patterns از کینگ رام 

-SIX FEET UNDER ازBilli Eilish

- اما تو نیستی از کینگ رام 


پیشنهاد فیلم :

تصنیف باستر اسکراگز ساخته ی برادرن کوئن

برادران سیسترز ساخته ی ژاک اودیار 

سکوت ساخته ی مارتین اسکورسیزی




تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

رويه کوبي مبل فانوس خیال Amanda آموزش اکسس good نگین Tina ویستا سازه شورافکن تحفه درویش