روزی اولی سر جای همیشگی اش نشسته بود که متوجه شد یک سایه ی عجیب و غریب از دور دارد بهش نزدیک میشود. یک سایه ی متفاوتِ آبی متمایل به کبود.
اولی کمی جابجا شد اما نه بلند شد و نه دیگر به سایه نگاه کرد. سایه آمد روبرویش ایستاد، تکان نخورد اما انگار که از دو طرف، صورت اولی را گرفته باشد،صورتش آنی گُر گرفت.
اولی به سایه نگاه کرد .سایه ای که داشت از یک سایه ی آبی متمایل به کبود، به سایه ی سرخ متمایل به عجیب، بدل می شد. لحظاتی پس از آن، اولی بی انکه بداند، به راحتی آب خوردن، دل از کف داده بود.
یک ترانه ی کرمانجی هست از "سهراب محمدی به نام شاره جان".موسیقی خیلی خوبی دارد و نوای درد آلود خیلی خوبتری.پیشنهاد میکنم بشنوید
درباره این سایت