خندیدم و بهش گفتم ما به اندازه ی خودمون بدبختی کشیدیم. همین که تا امروز کسی رو نکشتیم و قاتل نشدیم یعنی زیادی کنترل کردیم خودمون رو توی این خراب آباد. بعد براش گفتم که دورترین خاطره م، اون چیزی که مه آلوده و به سختی یادم مونده چیه.
+سه یا چهار سالم بود. جنگ زده بودیم. از دزفول پناه آورده بودیم به مناطق بین راه و کوهستانی. مامان داشت منو توی تشت حموم میکرد و می شست که هواپیماها اومدن. اول صداشون،بعد خودشون . مامان یه حوله پیچوند دورم و خواهر و برادرمو صدا زد.یادمه با خیلیای دیگه دویدیم رفتیم لابلای خرزهره های بلند و پرپشت، وسط گل و شِل قایم شدیم. هنوز یادمه چطور از بالای سرمون گذشتن و چقدر بهمون نزدیک بودن . چندجایی رو بمب انداختن و ما خیلی بعدترش جرات کردیم بیایم بیرون از لای درختا و بوته ها. یادمه اونشب چقدر سوختم از تب . مامان به بابام میگف نمیدونم سرماخورده یا از ترس بوده.
بهش گفتم وقتی میگن ایران شاید دوباره درگیر جنگ شه- روایتی که هر چند وقت یبار دهن به دهن میشه - من به این فکر میکنم که مبادا بهار و کیان اون ترسها و فرارها و نداری ها رو تجربه کنن. نمیخوام خاطره ی دور و مه آلودشون فرار از ترس کشته شدن باشه .
ما نسلمون دراومد همون سالها. جنگ فقط بچگیمونو نگرفت که. نوجوونی مون رو هم. جوونی رو . همه چیمون رو .
درباره این سایت